مطالب مربوط به : شعر کوتاه عاشقانه نیما یوشیج

نیما یوشیج

من ندانم با که گویم شرح درد قصه رنگ پریده، خون سَرد هرکه با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد قصه ‌ام عشاق را دلخون کند عاقبت خواننده را مجنون کند آتش عشق ست و گیرد در کسی کاو، ز سوز عشق می‌ سوزد بسی… مانده‌ام از حکایتِ شبِ بیم […]

مشاهده

نیما یوشیج

از نگه دیده ‌ام نجست سراغ سحر آمد به یاوه سوخت چراغ گرم بودم چو با نوای و سرود رفت از من هر آنچه بود و نبود دم صبحم ز دیده خواب چو برد دل پشیمانی فراوان خورد گفت: خفتی به راه و صبح دمید گفتم: اینم نصیب بود و رسید تا جهان نقشبندِ خانه […]

مشاهده

نیما یوشیج

من به راه خود باید بروم کس نه تیمار مرا خواهد داشت در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار گرچه گویند نه اما هرکس تنهاست آن که می ‌دارد تیمار مرا، کار من است من نمی ‌خواهم درمانم اسیر صبح وقتی که هوا شد روشن هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا

مشاهده

نیما یوشیج

ترا من چشم در راهم شباهنگام که می ‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم شباهنگام در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه […]

مشاهده

نیما یوشیج

نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم می شکند

مشاهده

نیما یوشیج

بودم به کارگاه جوانی دوران روزهای جوانی مرا گذشت در عشق های دلکش و شیرین شیرین چو وعده ها با عشق های تلخ کز آنم نبود کام فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام

مشاهده

نیما یوشیج

آن گل زودرس چو چشم گشود به لب رودخانه تنها بود گفت دهقان سالخورده که: حیف که چنین یکه بر شکفتی زود لب گشادی کنون بدین هنگام که ز تو خاطری نیابد سود گل زیبای من ولی مشکن کور نشناسد از سفید کبود نشود کم ز من بدو گل گفت نه به بی موقع آمدم […]

مشاهده

نیما یوشیج

تو را من چشم در راهم تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم تو را من چشم در راهم .

مشاهده

نیما یوشیج

جز من را كه چاره نيست بايدم تا زنده ام در درد زيست عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم عاشقي را لازم آيد درد و غم

مشاهده

نیما یوشیج

یک چند به گیر و دار بگذشت مرا یک چند در انتظار بگذشت مرا باقی همه صرف حسرت روی تو شد بنگر که چه روزگار بگذشت مرا

مشاهده

نیما یوشیج

گفتم رخ تو گفت به گل می‌ماند گفتم لب تو گفت به مل می‌ماند گفتم قد من گفت به پیش گل و مل ز اینسان که خم آورده به پل می‌ماند

مشاهده

نیما یوشیج

ترا من چشم در راهم ترا من چشم در راهم شباهنگام که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم شباهنگام در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد […]

مشاهده