در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
سعدی
در دیدهی من
جمله خیالند و تو نَقشی
بر خاطر من
جمله فراموش و تو یادی…
امیرخسرو دهلوی
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
عشق آمد آنچنان به دلم درزد آتشی
کـز وی هـزار سوز مـرا در جگر فتاد
سعدی
گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما
میزند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
امیرخسرو دهلوی
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نَقشی که آن نمیرود از دل
نشانِ توست…
سعدی
زنده دلها میشوند از عشق،مست
مرده دل كی عشق را آرد به دست
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق كی پیدا بود
عشق میجوید حریفی سینه چاک
كو ندارد از فنای خویش باک
عشق در بند آورد عقل تو را
تا نماند در دلت چون و چرا
مولانا
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
عطار
ای دلِ پاره پارهام
دیدن اوست چارهام…
مولانا
دعاهای سحر گویند میدارد اثر، آری..!
اثر میدارد اما کی شبِ عاشق سحر دارد؟
وحشی بافقی
ای ساقیا مستانه رو،
آن یار را آواز ده.
گر او نمیآید!
بگو؛
آن دل که بردی باز ده…
مولانا
از دل تو؛
در دل من نکتههاست…
وه چه رهاست از دل تو،
تا دلم…
مولانا
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربایان گردن
مولانا
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
سعدی
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائمُ الدّهـرِ دنیا پرست!
مسلّم کسی را بـوَد روزه داشت
که درماندهای را دهد نانِ چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری
سعدی
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم…
حافظ
زلف بر باد مده
تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد نکن
تا نکنی بنیادم…
حافظ
آن بهشتی که همه در طلبش معتکفند
منِ کافر همه شب با تو به آغوش کشم …!
خواجوی کرمانی
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟
روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟…
سلمان ساوجی
من ز لبت صد هزار، بوسه طلب داشتم
هر چه به من دادهای، وام ادا کردهای
با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن
تا نکند با تو عشق، آن چه به ما کردهای
فروغی بسطامی
روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی
بلعجبیهای خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی
با تو بباشم به کدام آبروی
یا بگریزم به چه مردانگی
با تو برآمیختنم آرزوست
وز همه کس وحشت و بیگانگی
پرده برانداز شبی شمع وار
تا همه سوزیم به پروانگی
سعدی
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
من از دست کمانداران ابرو
نمی آرم گذر کردن به هر سو
بهشت است آنکه من دیدم نه رخسار
کمند است آن که وی دارد نه گیسو
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
سعدی
[sg_popup id=”1938″ event=”inherit”][/sg_popup]
با نصب برنامه فال قهوه با گوشی خود فال قهوه بگیرید.کافیست از فنجان قهوه عکس بگیرید تا این برنامه به صورت هوشمند اشکال را شناسایی و فال شما را تعبیر کند.