فروغ فرخزاد

بر لبم شعله های بوسه تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله راز


فروغ فرخزاد

تو را می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم


فروغ فرخزاد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود


فروغ فرخزاد

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ

خامش بر آستانه محراب عشق بود


فروغ فرخزاد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود


فروغ فرخزاد

آن کسی را که تو می جویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یار دگر دارد


فروغ فرخزاد

چون سنگ‌ ها صدای مرا گوش می‌ کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می ‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مغشوش می ‌کنی

دست مرا که ساقه سبز نوازش است

با برگ‌های مرده هم‌آغوش می‌ کنی

گمراه ‌تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می‌ نشانی و مدهوش می ‌کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می‌ کنی

تو دره بنفش غروبی که روز را

بر سینه می ‌فشاری و خاموش می‌ کنی

در سایه‌ ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می‌ کنی؟


فروغ فرخزاد

امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره می ‌بارد

در زمستان دشت کاغذها

پنجه‌ هایم جرقه می ‌کارد

شعر دیوانه تب ‌آلودم

شرمگین از شیار خواهش ‌ها

پیکرش را دوباره می‌سوزد

عطش جاودان آتش ‌ها

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست


فروغ فرخزاد

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ

بياور

و يك دريچه كه از آن

به ازدحام كوچه ی خوشبخت بنگرم

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به ميهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست