احمد شاملو

من و تو یکی دهانیم

که با همه آوازش

به زیباتر سرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگانیم

که دنیا را هر دَم

در منظرِ خویش

تازه ‌تر می ‌سازد.


احمد شاملو

ــ تو کجایی؟

در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان

تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده ‌ام:

کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟

در گستره‌ی ناپاکِ این جهان

تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:

بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می ‌سُراید

برای تو.

در لحظه

به تو دست می‌سایم و جهان را درمی‌ یابم،

به تو می ‌اندیشم


احمد شاملو

شانه‌ات مُجابم می ‌کند

در بستری که عشق

تشنگی‌ست

زلالِ شانه ‌هایت

همچنانم عطش می‌دهد

در بستری که عشق

مُجابش کرده است.


احمد شاملو

چه بی‌ تابانه می‌ خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده ‌به‌ گوری!

چه بی‌ تابانه تو را طلب می‌ کنم!

بر پُشتِ سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه‌یی بیهوده است.

بوی پیرهنت،

این‌ جا

و اکنون…


احمد شاملو

گر بدین ‌سان زیست باید پست

من چه بی‌ شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه ‌ی بن‌ بست.

گر بدین‌سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی ‌بقایِ خاک


احمد شاملو

کیستی که من این گونه به اعتماد

نام خود را

با تو می گویم

نان شادی ام را با تو قسمت می کنم

به کنارت می نشینم و

بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم

کیستی که من این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش با تو

درنگ می کنم!


احمد شاملو

و عشق را

کنار تیرک راه‌ بند

تازیانه می ‌زنند

عشق را

در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در می ‌کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


احمد شاملو

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم

که آشکارا در پرده‌ ی کنایت رفت

مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ

که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت


احمد شاملو

هرگز از مرگ نهراسیده‌ ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده ‌تر بود.

هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ ست

که مزدِ گورکن

از بهای آزادیِ آدمی

افزون باشد.

جُستن

یافتن

و آنگاه به اختیار برگزیدن

و از خویشتنِ خویش

بارویی پی‌افکندن

ــ اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش ‌تر باشد

حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.