سعدی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست


سعدی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی


سعدی

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی


سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی


سعدی

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یا تو می رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


سعدی

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو


سعدی

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم


سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را


سعدی

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد