مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگ‌ هایم می‌شنیدم.

زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می ‌گذشت.

این تاریکی، طرح وجودم را روشن می ‌کرد.

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید.

زیبایی رها شده‌یی بود

و من دیده به راهش بودم:

رویای بی ‌شکل زندگی‌ ام بود.