مطالب مربوط به : شعر

سعدی

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

مشاهده

شاملو

شما که زیبایید تا مردان زیبایی را بستایند و هر مردی که به راهی می‌شتابد جادویی لبخندی از شماست و هر مرد در آزادگی خویش به زنجیر زرین عشقی ست پای‌بست عشقتان را به ما دهید شما که عشقتان زندگی‌ست! و خشمتان را به دشمنان ما شما که خشمتان مرگ است

مشاهده

سعدی

از در درآمدی و من از خود به درشدم گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم […]

مشاهده

سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در […]

مشاهده

فروغ فرخزاد

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته […]

مشاهده

ابتهاج

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود هواگرفته عشق از پی هوس نرود به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز که دامن […]

مشاهده

فروغ فرخزاد

این چه عشقی است که در دل دارم من از این عشق چه حاصل دارم می گیریزی زمن و در طلبت بازهم کوشش باطل دارم

مشاهده

فروغ فرخزاد

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر

مشاهده